نفس معشوق

پويا باقري
pooyabaghery@yahoo.com

نفس معشوق
خورشيد هر لحظه براي غروب آماده تر مي گشت. گويي ديگر دست از گرم كردن اين كوير خشك و خالي برداشته بود. اما هنوز با نوري كه به چشمان صفر انداخته بود، او را مي آزرد. صفر جواني با صورتي خوش آب و رنگ ولي دهاتي با لباسي روستايي پشت فرمان بود. جوان هم سن و سال او ،فرخ ،كه چند سالي را در شهر گذرانده بود، كنار دستش نشسته بود. لباس نسبتا شهري داشت، نورهاي آخرين خورشيد چشمان او را هم مي آزرد. دستش را جلوي چشمانش گرفت و با تلخي گفت:
-اه...اين قراضت يه آفتابگير هم نداره!
صفر لبخندي زد.
-اه...كجا مي ري؟!... ديگه بايد بپيچي دست راست.
-اما اينجا كه هيچي نيس!...لا اقلش يه جاده خاكي هم نيس!
-مگه نمي بيني؟! كويره و صاف و خشك! همش شنه !حتي يه سنگ تيزم توش نيست...خيالت تخت!
-چرا جاده درس نمي كنن؟
-به...يه هفته طول نمي كشه كه از شن ناپديد بشه!
صفر با دلهره فرمان را پيچاند و جيپ اوراق خود را راهي كوير كرد.
هوا كم كم به سوي تاريكي ميرفت و خورشيد دست از آن دو كشيده بود. چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه فرخ دوباره سر صحبت را باز كرد و به شوخي گفت:
-بابا تو هم خيلي خلي!...از اون سر كوير منو برداشتي كه بريم برات خواستگاري...اونم تو ده ما!...
لبخندي بر لبان صفر نقش بست و دقتش را به حرفهاي فرخ بيشتر كرد:
-مي گم نكنه تو ولايت خودت بهت دختر ندادن، مي خواي بياي خواستگاري خواهرم؟!
-اختيار داري آقا فرخ!...همه دختراي دهمان چشم انتظار منند!...زري خانم وراي اين حرفاس!
-ها!...جون خودت!
صفر ادامه داد:
-راستي! به نظرت حاج رضا منو قبول مي كنه؟!
-نترس رفيق بابام اينقدرا هم سخت گير نيس!
-خدا كنه كه جوابم نكنه...آخه من نه آدم درس حسابي اي هستم نه دستم به جايي بنده!...تنها چيزيم كه دارم همين جيپ قراضس!
فرخ نگاهي به آسمان انداخت. ستارگان شروع به چشمك زدن كرده بودند. دستش را به شانه صفر زد و گفت:
-خب رفيقم!...چرا حرف منو گوش نمي دي؟!...صد بار بهت گفته ام بايد حاضر بشي كه پيش بابام و تو ده ما بموني!
صفر چهره غمگيني به خود گرفته بود. فرخ ادامه داد:
-ببين جونم! اگه خواهر منو مي خواي بايد كه دل از ديارت بكني...والسلام!...قبول كن كه همينجا بموني و منم قول مي دم كه بابام يه كار درس حسابي بهت بده!...مطمئن باش كه بابام به همين راحتيا دست تنها دخترش رو تو دستت نمي ذاره كه هر جا بخواي ببريش!
صفر دهنش را پر كرد كه چيزي بگويد. ولي فرخ اجازه اين را نداد:
-هيس!... نمي خواد هيچي بگي! اين تنها راهته!
و صفر بالاجبار سرش را به رضايت نسبي تكان داد.
-هي...آقا فرخ!...نگا كن!... يه نوري از اون دورا پيداست...ده شما نيس؟!
-اي بابا...خيلي خوش خيالي!...از دم جاده تا ده يه پنجاه كيلومتري راه هست... آن هم خود اين ابوطياره و اين راه كم كمش يه ساعتي تو راهيم!
-مي گم راهزني دزدي نباشن!
-اينقدر نترس رفيق!... ناسلامتي ما بچه كويريم!
تقريبا پيش بيني فرخ درست از آب در آمد.آنها پس از يك ساعت و نيم به خانه بزرگ و مجلل روستايي حاج رضا رسيدند.
صفر همان شب زري را از حاج رضا خواستگاري كرد. زري مريض بود و نتوانست در خواستگاري شركت كند. صفر قبول كرد كه در همان روستا بماند. حاج رضا هم كم و بيش از او خوشش آمد. انگاري همه چيز درست شده بود. آن شب صفر از خوشحالي يك لحظه هم به خواب نرفت.
***
نزديك هاي سحر بود. مردان خانه براي وضو گرفتن بلند شده بودند. صفر هنوز در روياهايش غرق بود. ناگهان خاتون خانم مادر زري با صداي بسيار ،وارد اتاق مردان شد در حالي بي تابي مي كرد. خبر داد كه حال زري خيلي بدتر شده، تب و لرز گرفته است. همه نگران شدند! يكي پيشنهاد داد كه پي دكتر روستا بفرستند، اما دكتر آن وقت در روستا نبود.
مادر زري هر لحظه بيشتر بي تابي مي كرد. بالاخره حاج رضا گفت:
-نمي شه همين جوري دست روي دست بگذاريم تا دخترم تلف بشه! بايد يه فكري كرد...
لحظه مكث كرد. سپس ادامه داد:
-به نظر تنها راه اينه كه زري رو ببريم يه شهر يا آبادي ديگري پيش دكتر... آهان فهميدم!... جيپ آقا صفر هست...فرخ، با جيپ زري رو برسون به دكتر...
-اما بابا جان... من نمي تونم جيپ رو برونم!
-خب صفر هم مي ياد.
سپس نگاهي به بيب خاتون انداخت، كه با نگراني او را مي نگريست:
-خيله خب، شما هم برين!
صفر با شرمندگي گفت:
-ولي...ولي حاج رضا، صندلي راست عقب جيپم رويي نداره!...فقط سه نفر مي تونن سوارش شن!
حاج رضا با خود فكر كرد كه اگر فرخ نرود، كه نمي تواند زن و دخترش را بسپاره به يك نامحرم. تصميم گرفت كه بيب خاتون نرود:
-مهم نيست!... بيب خاتون نياد بهتره!... اصلا خودتون زري رو ببريد... سريع باشيد... ايستاده ايد مرا نگاه مي كنيد!
***
-صفر! به سمت جاده برو... همون راهي رو كه اومديم... فكر كنم كه از همه جا نزديكتره!... اه...لامسب...چرا تند تر نمي ري!؟
-صفر گاز ماشين را تا ته گرفت. موتور جيپ به غرش در آمد... اما آنقدر آن ماشين و راهي كه در آن مي رفتند ، اوراق بود كه بيش از چهل ،پنجاه كيلو متر نميشد رفت!
-هي.. آقا فرخ!... نگا كن... چند سوار آنطرفتر هستن كه دارن به سمت ما مياين!... نور فانوسشان از دور ديده مي شود!
-مسخره اش را در آوردي...توي اين موقعيت چه چرندياتي مي گي؟!... اين آهن پاره سريعتر نمي رود؟!
صفر در دل به خود براي زدن اين حرف بد و بيراه گفت. او هم خيلي نگران زري بود!
ناگهان صدايي از همان افراد شنيد كه نامفهوم بود، از ترس فرخ، جرات نكرد چيزي بگويد. به ناگاه صداي شليكي آن دو را از جا پراند: دو نفر سواره به آنها نزديك مي شدند و بر سر آنها فرياد "بايستيد!...بايستيد!" سر داده بودند. صفر بي اختيار ترمز كرد و ماشين به يك باره در سر جايش ميخكوب شد!
-چه كار مي كني؟!...ديوونه!...حتما دزدي، راهزني هستند... راه بيفت تا نرسيدن!
صداي گلوله هنوز در فضاي مغز صفر مي پيچيد .كاملا گيج شده بود. توان حركت دادن پاهايش را نداشت. يك نفر سوار بر الاغي به كنار ماشين رسيد. چوبي را كه به دست داشت به شيشه كنار دست صفر زد. شيشه خرد شد و ابروي چپ صفر را چاك زد. همان فرد با تفنگي كه به دست داشت، با تهديد، فرخ و صفر را از ماشين پياده كرد. همراه دومش هم رسيد. اين يكي اسلحه نداشت! شروع به گشتن فرخ و صفر كرد. صفر زرد كرده بود، از ترس بي اراده و توان شده بود، حركتي از خود نشان نمي داد. بر عكس او فرخ از خشم و نگراني مي جوشيد. در يكي از جيبهاي او پول يافتند. فرخ سعي كرد كه آن را پس بگيرد. اما آن يكي با همان چوب ضربه اي به او زد و قهرمانانه چوب را جلوي جيپ انداخت. فرخ به عقب پرت شد. صفر بالاي سر فرخ رفت:
-اين پولا رو بابا براي درمان زري داده بود...بايد جلوي اين آشغالها رو بگيريم!...تو هم اينقده نترس! خدا ميدونه حتي تفنگشون خالي باشه!
جيب هاي صفر را هم گشتند و باز مقداري پول يافتند. فرخ به سختي از زمين بلند شد. دزد مسلح سوئيچ را از صفر گرفت و با همراهش سوار جيپ شدند. فرخ با خشم خودش را به در جيپ رساند. دستانش را به شيشه كوباند و فرياد زد:
-هي!...كثافتا!... خواهرم تو اين ماشين لعنتيه!...مريضه!...مي فهميد؟!
دو دزد خنديدند و چيزي نگفتند. دزد مسلح شيشه ماشين را پايين كشاند. صفر حس كرد، كه مي خواهد او را هدف بگيرد. فرخ را صدا زد. اما فرخ قبل از آنكه دزد اول كارش را عملي كند. به سرعت در ماشين را باز كرد و او را به بيرون كشيد. هر دو روي زمين افتادند. دزد اول همچنان تفنگش را محكم گرفته بود. همراهش را صدا زد كه به كمكش بيايد. آن يكي هم از ماشين پياده شد. صفر كه تا اينجا تنها شاهد ماجرا بود، ناگهان به خود آمد و با يك حركت سريع قبل از دزد دوم به چوب جلوي جيپ رسيد و با ضربه اي به تمام وجودش، دزد دوم را نقش زمين كرد. لحظه اي ايستاد و از حركت قهرمانانه خود به غرور آمده بود.
اما ناگهان صداي شليكي مغز او را تكاند! ديگر هيچ چيزي نمي فهميد. سريع به سمت فرخ برگشت. دزد مسلح شليك كرده بود. خيلي سريع با همان چوب به دزد اول حمله كرد و با ضربات پياپي او را از پا در آورد. فرخ در كنار او افتاده بود ،به سمتش رفت و او را به آغوش كشيد. خوني كه از بدنش آمده بود او را گرم نموده بود. فرخ به سختي با خنده اي كه به سختي از گلويش بيرون مي آمد، گفت:
-مثل...لي...كه...اين...ق...قدرا...هم...تفنگش خالي نبود!
صفر با ترس و نگراني به او خيره شده بود و اسمش را زمزمه مي كرد. فرخ با تلاش فراوان ادامه داد:
-سريع باش!...كلكشون رو كنديم! ...حال زري خو...خوب نيس!...عجله كن !يه چيزي بيار بب...ببندم رو زخ...زخمم!
فرخ سعي كرد بلند شود، نتوانست. رو به صفر به جيپ اشاره كرد و منظورش اين بود كه عجله كند. صفر بلند شد، نمي دانست چه كند و سرگردان اطراف را مي نگريست!
-عج... عجله كن!
صفر به سمت جيپ رفت. فرخ دوباره او را صدا زد:
-صفر...صفر...
صفر به سرعت پيش فرخ آمد و او را گرفت.
-صفر!...صفر!...نذار خواهرم تلف شه. مواظبش هس...هستي؟!...ن...نه؟!
اين آخرين جمله اي بود كه فرخ گفت. صفر همچنان گيج و مبهوت او را در آغوش داشت. باورش نمي شد كه اين همان شبي بود كه از خوشحالي در آن خواب نمي رفت!
كم كم سر و كله خورشيد پيدا مي شد. بدن فرخ گرمايش را از دست مي داد. حالا صفر مي توانست تلخي فاجعه را بچشد. فرخ، دوست ديرينه اش ،خواهر زري ، مرده بود. اشك در چشمانش حلقه زد .فرخ را رها كرد. جسد او بروي زمين رها شد. ناگهان به ياد زري افتاد! احساس كرد كه نمي تواند اين دنيا را تحمل كند. اما تنها يك چيز او را بلند كرد: عشق به زري! بلند شد تا به سمت جيپ برگردد. ناگهان با صحنه وحشتناكي مواجه شد. ماري در حال بالا رفتن از در عقب جيپ بود. مارش زهري بود. به سرعت سنگي را از زمين برداشت. اما اگر با پرتاب سنگ، مار كشته نمي شد و به داخل جيپ مي رفت و ...
جان زري در خطر بود! لحظاتي فكر كرد. هيچ كاري از او ساخته نبود. بغض گلويش را فرا گرفت. فرياد زد:
-خدايا...خدايا...چه كار كنم؟!...مگه چه گناهي كرده ام كه ...؟!
بر روي زمين افتاد. شن و خاك خشن صورت او را مي آزردند. بالاخره از جايش بلند شد. يكدفعه چشمانش درخشيدند. مار ديگر روي در نبود و بر روي زمين به راه خود ادامه مي داد. جاني تازه يافت. از شدت خوشحالي به اين سو و آن سو مي دويد و خدا را شكر مي كرد. پولي را كه دزدان از او گرفته بودند، از جيبشان برداشت. ولي هر جا به دنبال سوئيچ چيپ گشت آن را نيافت !به داخل جيپ رفت. سرش را به سينه زري گذاشت. هنوز قلبش مي زد. هنوز زري زنده بود و نفس مي كشيد. روحيه ي تازه اي يافت. ابتدا تصميم داشت كه اول فرخ را خاك كند. از اين كار منصرف شد. با خود فكر كرد كه نجات جان زري كه زنده است ،مهمتر است. ديگر خورشيد مكاني را در آسمان يافته بود و تابش سوزاننده اش را آغاز كرده بود. دوباره شروع به گشتن كرد، اما معلوم نبود كه آنها سوئيچ را چه كار كرده بودند! تنها يك راه داشت: جسد فرخ را به سايه جيپ كشاند و چادر زري را رويش انداخت .به داخل جيپ بازگشت. قمقمه اي در جيپ بود كه آب كمي داشت . قدري از آن را خورد و با كمي از آن لب زري را تر كرد. بايد زري را بلند مي كرد و تا لب جاده با خود مي برد. ابتدا مردد بود. چون مي دانست كه هنوز با زري نامحرم است. ولي چاره اي جز اين نبود. زري را بلند كرد و به سختي به دوش كشيد. در همان راهي كه با جيپ مي رفتند به راه افتاد. ابتدا آنقدر روحيه اش بالا بود كه اوايل راه را مي دويد. اميدش اين بود كه راه زيادي تا جاده باقي نمانده باشد. نزديك به يك ساعت، همانگونه با اراده و مصمم مي دويد!
ناگهان تمام توان بدنش پايان يافت. ديگر از دست اراده و عشقي كه در وجودش بود نيز كاري بر نمي آمد! بر روي زمين افتاد. ولي زري هنوز زنده بود. شروع كرده بود به ناله كردن، چشمانش بسته بود. صفر تمام توانش را به كار انداخت. بلند شد و دوباره به راه افتاد. مرتب با خداي خود صحبت مي كرد و تقاضاي كمك مي كرد. "خدايا...خدايا كمكم كن!..." حتي با اينكه زري هم صداي او را نمي شنيد ،با او هم صحبت مي كرد: "نگران نباش زري خانم... همين الآن ميرسيم دم جاده... شما هم زود خوب مي شويد!..." مدتي هم به آرامي، به همان شكل، قدم برمي داشت. به يك باره رمقش پايان يافت. پاهايش سست شد و آرام بر روي زمين سخت و خشك كوير رها شد. اين بار تشنگي هم او را اذيت مي كرد. قمقمه اش را باز كرد. آب بسيار كمي در آن بود. مقداري به لب زري زد و سعي كرد كه با مقدار ناچيز باقي مانده خشكي لبش را از بين ببرد. صفر كار را تمام شده مي ديد، اشك از چشمانش جاري شد: "خدايا مگه من چه گناهي كرده بودم؟!...خدايا!...كاش همون دزدا منو هم كشته بودند!"
به ناگاه صدايي رشته افكار مايوسانه اش را پاره كرد! سر خود را به سختي بالا گرفت. صداي ماشيني بود كه از جاده رد مي شد. آنها نزديك جاده بودند. خودش هم نفهميد كه با چه سرعتي دوباره زري را به دوش كشيد و به كنار جاده رساند! پس از چند دقيقه يك تريلي بزرگ ،با صدايي بلند، از جلوي آن دو گذشت و كمي جلوتر با صدايي بلندتر ايستاد. راننده و شاگردش از دو طرف آن پياده شدند و به سمت آنها مي دويدند. به سختي سرش را بالا گرفت. زري با آرامش بيشتري نفس مي كشيد. بالاخره به حرف آمد:
-ببخشين آقا!...ببخشين!... همسرم مريضه!...شما ما رو به يه آبادي، شهري مي رسانيد؟!
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31018< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي